امروز بابا رفته کباب گرفته، گوشت شترمرغ بوده ، تا حالا نخورده بودیم و میدونه که ما بد مزاجیم اگه بگه نمیخوریم. به مامان گفته ، مامان گفته به بچه ها نگو پس .بابا رفته شقایقو از مدرسه بیاره ، تو راه بش گفته کباب گرفتم، گوشت شترمرغه ، اما مامان گفته بت نگم ، نگو که گفتم.شقایق نتونسته بخوره ، به مامان گفته دوس ندارم ، مامان گفته چون گوشت شترمرغه ، به بابا گفتم بت نگه ، حالا به نیلو نگو ، چون نمیخوره .من اومدم خونه داشتم غذا میخوردم ، شقایق گفت دوست داری؟گفتم آره خوبه ، گفت گوشت شترمرغه ..مامان گفته بت نگم ، به بابا هم گفته بود به من نگه ، اما بابا گفت. بشون نگو که بت گفتم ، حالا از اون موقع تاحالا تو گلوم گیر کرده که به مامان و بابا بگم شقایق بم گفته .دارم سعی میکنم خودمو کنترل کنم.دارم به خودم ثابت میکنم دهن لق نیستم،مطمئنم که نمیتونم
۴ نظر:
خانواده ی شمعدانی
:))))
خداااااااااااااااااااااااااااااااایییییین
=)))))))))))))))))))))))))
تلاش کن
تو می تونی
هاها :))
ارسال یک نظر