یه وختایی هم هست که آدم نمیخاد حرف بزنه نمیخاد بشنوه نمیخاد توضیح بده نمیخاد رابطه ای داشته باشه میخاد ساکتُ تنها بمونه و فقط فک کنه تا به جایی برسه که حس می کنه بش نیاز داشته به یه تعادل ،یه آرامش ، یه نتیجه درست
کرمان بودیم باغبون یه پارکی با بابام آشنا بود نمیدونم اَ کجا. یه روز مارو برداشت برد دور پارک گردوند ساعت ها و در مورد پیوندای خفنش رو گلُ گیاها توضیح میداد و بمون نشون میدادشون.در این حد که رزُ به سیب پیوند زده بود مثلن شده بود یه چی شبیه داوودی یه پسر داشت یکم ا من بزرگ تر بود ، کل مسیر را افتاده بود پش سر ما با فاصله ، هرچی باباش توضیح میدادُ میکند از درخت میخورد:-| هیشکی هم حواسش به این نبود. یادش افتادم الان هنو ازش میترسم :-|