چهارشنبه، مرداد ۳۱

یه گوشه‌ی تاریک به اندازه‌ی یه آدم پنجاه کیلویی

هر آدمی برای خودش یه گوشه‌ی امنی داره.باید داشته باشه
یه جایی که بره بشینه همه‌ی غم‌ها و غصه‌ها و دلتنگی‌هاشو فراموش کنه و بشه خود خود خودش و بتونه برگرده سر زندگیش.
واسه‌ی من این گوشه‌ی امن یه جای کوچیک و تنگ و تاریکه.از بچگی دلم که میگرفت، بی حوصله که میشدم،قهر که میکردم،میرفتم زیر میز مینشستم.میز تحریر،میز نهار خوری، میز آشپزخونه.خیلی فرقی نداشت.سه ماه قبل کنکورمو زیر میز تحریر زندگی کردم.خوابیدم،درس خوندم،غذا خوردم.فقط و فقط همونجا حالم خوب بود.
گاهی میرفتم تو کمد.درو میبستم و به آرامش میرسیدم.
تو خونه‌ی دانشجوییم گوشه‌ی امن و کوچیکم به اندازه‌ی یه پتوی مسافرتی تا شده کنار بخاری بود.
بعد از ازدواج هروقت دلم میگرفت زیر میز صبحونه خوری و چسبیده به شوفاژ زندگی میکردم.گرم و تنگ و تاریک
الان ۹ماهه خونه‌مون رو عوض کردیم
تو این خونه من هییچ گوشه‌ی امن و تنگی ندارم.تو این خونه همه‌ی غم و غصه های من رو هم جمع میشه‌.هیچ‌جایی ندارم چند ساعت بشینم اونجا و بعدش برگردم بشم خودم.تو این خونه من نیلوفر همیشه نیستم.نمیشم.
😕

یکشنبه، مرداد ۷

آدمها دو دسته‌ند
یک دسته اون‌هایی که شب تا صبح بیدارن و کار میکنن
دسته‌ی دوم اون‌هایی که فکر میکنن دسته‌ی اول وظیفه‌شونه

پ.ن: قسمت غم‌انگیز اونجاییه که دسته‌ی اول واسه کارشون پولی هم نگیرن:{

چهارشنبه، فروردین ۵

اون لذتی که تو مسیر هست  تو مقصد نیست.

دوشنبه، اسفند ۱۸

وینگاردییملویوسا

خونه رو تمیز کردم ، ظرفارو شستم، غذا رو گاز گذاشتم و حالا نشستم درس میخونم

مرغ بزرگه تو قابلمه جاش نمیشه

سرما خوردم آبریزش بینیم قط نمیشه

قاب اوزاکی قرار بوده سی تومن باشه ولی هفتاد تومنه

هیچکس از کسایی که تو روز بام ارتباط برقرار میکنن خونههاشون نیستن

داره عید میشه ولی بوی عید نمیاد

تنهام تو خونه و شقایق برام یه کاکتوس جدید خریده

نمیدونم چرا تو این اوضا و شرایط، هی فک میکنم هریپاترم و تو هاگوارتز 

شنبه، اسفند ۱۶

بضی روزا آدما قشنگترن
هوا بهتره
غذاها خوشمزه ترن
تو اون روزا کاش توام پیشم بودی :-[

سه‌شنبه، آبان ۲۷

يه نقطه يه خط صاف يه نقطه

زندگي بالا پايين نداره

ماعيم كه مث كانگرو حركت ميكنيم

چهارشنبه، تیر ۲۸

:[

شاید هم میداند
که چقدر مرا میترساند
:[

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸

ماهیای یخ زده دوس دارن یخشون آب شه
یکی باید باشه یخ ماهیارو آب کنه
یخ ماهیارو آب کنین
:[

شنبه، اردیبهشت ۱۶

وختی همه چی زیادی خوبه
آدم بد عادت میشه
و آدم نباید بد عادت شه
چون اینطوری وختی یه چیزی یکم خوب نباشه
همه چی با هم غیر قابل تحمل میشه

دوشنبه، فروردین ۲۸

:-]

یه نفر میخام که درِآی زندگیمُ ببنده.از پشت قفل کنه و کلیدشُ با خودش ببره
منو با تموم چیزی که دارم و همه ی کسایی که دارم تنها بزاره و بره
واس همیشه
همه چیز همیشه همینی بمونه که هست
بدون هیچ تغییری
بدون هیچ آدم جدیدُ اضافه ای
بدون هیچ ناراحتی و مشکلی
میخام همیشه همینقدر خوشحالُ راضی باشم که الان هستم
یه نفر لطفن منُ گیر بندازه
همینجایی که هستم
همین لحظه ای که هستم

چهارشنبه، شهریور ۲

یه آدمایی ، یه خاطراتی ، یه حس هایی و یه علائقی هست
فراموش نشدنی
:-|

چهارشنبه، مرداد ۱۲

زمان اون چیزی نیس که حساب میشه
اون چیزیه که به نظر میاد
اون یک روزی که یه هفته به نظر میاد همون یه هفته است

پنجشنبه، مرداد ۶

یه وختایی هم هست که آدم نمیخاد حرف بزنه
نمیخاد بشنوه
نمیخاد توضیح بده
نمیخاد رابطه ای داشته باشه
میخاد ساکتُ تنها بمونه
و فقط فک کنه
تا به جایی برسه که حس می کنه بش نیاز داشته
به یه تعادل ،یه آرامش ، یه نتیجه درست

جمعه، تیر ۲۴

یاد اوری های نصفه شبی

کرمان بودیم باغبون یه پارکی با بابام آشنا بود نمیدونم اَ کجا.
یه روز مارو برداشت برد دور پارک گردوند ساعت ها و در مورد پیوندای خفنش رو گلُ گیاها توضیح میداد و بمون نشون میدادشون.در این حد که رزُ به سیب پیوند زده بود مثلن شده بود یه چی شبیه داوودی
یه پسر داشت یکم ا من بزرگ تر بود ، کل مسیر را افتاده بود پش سر ما با فاصله ، هرچی باباش توضیح میدادُ میکند از درخت میخورد:-| هیشکی هم حواسش به این نبود.
یادش افتادم الان
هنو ازش میترسم :-|

سه‌شنبه، مهر ۲۷

فوضول نیستیم،خبرای جدیدو دوست داریم

امروز بابا رفته کباب گرفته، گوشت شترمرغ بوده ، تا حالا نخورده بودیم و میدونه که ما بد مزاجیم اگه بگه نمیخوریم. به مامان گفته ، مامان گفته به بچه ها نگو پس .بابا رفته شقایقو از مدرسه بیاره ، تو راه بش گفته کباب گرفتم، گوشت شترمرغه ، اما مامان گفته بت نگم ، نگو که گفتم.شقایق نتونسته بخوره ، به مامان گفته دوس ندارم ، مامان گفته چون گوشت شترمرغه ، به بابا گفتم بت نگه ، حالا به نیلو نگو ، چون نمیخوره .من اومدم خونه داشتم غذا میخوردم ، شقایق گفت دوست داری؟گفتم آره خوبه ، گفت گوشت شترمرغه ..مامان گفته بت نگم ، به بابا هم گفته بود به من نگه ، اما بابا گفت. بشون نگو که بت گفتم ، حالا از اون موقع تاحالا تو گلوم گیر کرده که به مامان و بابا بگم شقایق بم گفته .دارم سعی میکنم خودمو کنترل کنم.دارم به خودم ثابت میکنم دهن لق نیستم،مطمئنم که نمیتونم